سوگل هستم !

بازم شیش تایی کردیم.......استقلالیا خفه!

پرسپولیسیا دست جیـــــــــــــــــــغ هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا

نوشته شده در جمعه 22 آذر 1392برچسب:,ساعت 22:5 توسط Sogol| |


نیلسون :در جام جهانی برزیل به ورزشگاه میرم و تیم ایران رو تشویق میکنم



یعنی فقط میتونم بگم درود بر شرف و غیرتت 






نوشته شده در جمعه 22 آذر 1392برچسب:,ساعت 14:27 توسط Sogol| |

دمش گرم...باران را میگویم....ب شانه ام زد و گفت:خسته ای..امروز را تو استراحت کن..من ب جایت میبارم 


(ثمین جونم)

پا در دهان

نوشته شده در پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:,ساعت 17:46 توسط Sogol| |

و شاید سال ها بعد . . .

بی تفاوت از کنار هم بگذریم و . . .

در دل بگوییم : . . .

آن غریبه ! چقدر شبیه خاطراتم بود ! . . .

نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:,ساعت 20:17 توسط Sogol| |

دنیای مجازی جاییه که.........
وقتی کسی که دوستش داری
ازت میپرسه خوبی؟؟
میگی خوبم مرسی!!
اما اون نه میتونه بغض گلوتو ببینه...
نه میتونه چشای خیس تو ببینه...
نه دستای لرزونتو...
حتی نمیتونه دلتنگیتو حس کنه...
بعد هم با خیال راحت میره
با یکی دیگه چت میکنه...!

 

نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:,ساعت 19:59 توسط Sogol| |

ومن به این برآبری رسیدم که...
زَن ومَرد برابر نیستند
در وآژه ی اِحساس زَن سَروری می کند
و در وآژه محکمـ بودن مرد پآدشآهی می کند
البته به شرطی که مَرد مَرد و زَن زَن باشد... 

نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:,ساعت 16:22 توسط Sogol| |

به باران دل نبند
که هر چهار فصل دیوانه‌ات خواهد کرد
اگر ببارد، از شوق
اگر نبارد، از دل‌تنگی...

نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:,ساعت 15:56 توسط Sogol| |

یه روز یه پسر انگلیسی
با طعنه به یه پسر ایرانی میگه:

چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون كنن؟

یعنی مردای ایرانی اینقدر شهوت پرستن
...كه نمیتونن خودشون رو کنترل كنن؟

پسره لبخندی میزنه و میگه:
ملكه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده و هر مردی میتونه ملكه انگلستانو لمس كنه؟

پسره انگلیسی با عصبانیت میگه:

نه!مگه فرد عادیه؟!!
فقط افراد خاصی میتون با ایشون در ارتباط باشن.

پسر میگه:
خانومای ما همه ملكه ها ی ما هستن
به سلامتی همشون♥♥

 

نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:,ساعت 15:51 توسط Sogol| |

دلم برای کسی تنگ است که گمان میکردم :
می آید .....
می ماند ....
و به تنهائیم پایان میدهد
آمد .....
رفت ......
و به زندگی ام پایان داد

نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:,ساعت 16:49 توسط Sogol| |


گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...

نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:,ساعت 16:47 توسط Sogol| |

دیـشـب گـرسـنـه بـود

دخـتـری کـه مُـرد ... 

چـه آسـان بـه خـاک پـس دادیـمـش ؛ 

و هـمـسـایـه اش ، زیـارتـش قـبـول ... 

دیـشـب از سـفـر رسـیـد 

مـکـه رفـتـه بـود !

 

نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:,ساعت 16:27 توسط Sogol| |

روزگار



به دنبال ویلچری هستم برای روزگار !

ظاهرا پایی برای راه آمدن با ما ندارد ...!
OMID
نوشته شده در دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:,ساعت 16:30 توسط Sogol| |

گاهی دلت می خواد همه بغض هات از توی نگاهت خونده بشن


میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری


اما یه نگاه گنگ تحویل می گیری یا جمله ای مثل چیزی شده؟


اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر می کشی


و با لبخندی سرد می گی نه ،هیچی …
♥♥

 

نوشته شده در یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:,ساعت 16:19 توسط Sogol| |


Power By: LoxBlog.Com