سوگل هستم !

وااااااااااااااااااااااااااای خدای من!!!؟؟؟؟؟؟

Mollie Woodمادر 111 ساله ای است که تاکنون دوبار جایزه یکی پیرترین مادرهای دنیا را به وی اعطا کرده اند.

اما امسال جشن روز مادر وی رنگ و بوی دیگری داشت، چرا که تنها هفت هفته پیش ،فرزندِ فرزندِ فرزندِ فرزندِ فرزندش را که به اصطلاح خودمان ندیده اش را دید.

او بدین طریق توانست رکورد دار طول عمر و دیدن ششمین فرزند دختر نسل خودش را بشکند چرا که در 100 سال پیش تاکنون کسی به این رکورد دست نیافته بود.

این نسل یکی از حیرت انگیزترین نسلهای آمریکایی بوده چرا که همه آنها عمرهایی نسبتا طولانی داشته تا جایی که 4 نسل قبل از این پیرزن 111 ساله، عمری در حدود 169 سال داشته اند. شاید 111 سال عمری طولانی اما عجیب به نظر نرسد، ولی این در جاییست که محققین متوسط عمر زنان آمریکایی را 54 سال و متوسط عمر مردان آمریکایی را 50 سال تخمین زده اند.

خانواده ویرجینیا هم اکنون نیز همگی در آمریکا ساکن هستند.

خانم Woodدر سال 1901 در شارلوتسویل به دنیا آمد. دختر 88 ساله این پیرزن می گوید: مادرم 3 سال است که زمینگیر شده است و نمی تواند از پس کارهایش برآید. او تابحال قطره ای مشروب ننوشیده و 1 پک هم به سیگای نزده!! راز عمر طولانی وی و اجداد ما نیز در همین است.

عکساشون تو ادامه مطلب!


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:24 توسط Sogol| |

 

 

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که از خود بپرسید چرا به «تخمه ژاپنی» می گوییم «تخمه ژاپنی»؛ این در حالیست که برخی پژوهشگران معتقدند نام اصلی این تخمه چیز دیگریست و استفاده از این لفظ تنها بر اثر یک شباهت و اشتباه شنیداری پیش آمده است.

ژاپن یا جابان: به گزارش برخی منابع اینترنتی در لغت نامه دهخدا آمده است: «جابانی» نام محلی است که در آنجا شاه اسماعیل با فرخ یسار جنگ کرده است. (تاریخ ادبیات ایران ادوارد برون ص ۶۵).

روستای جابان در غرب روستای کرمانج نشین سربندان دماوند واقع شده و مردم آن به زبان کردی کرمانجی صحبت می کنند. نسل آن ها به کرمانج های قوچان قدیم برمی گردد که در زمان کریم خان زند از چناران در استان خراسان رضوی به این منطقه مهاجرت کردند.

تخمه ژاپنی یا جابونی؟ مساله این است هم چنین در منبع دیگری آمده است: «باید دانست که این نوع تخمه در یکی از روستاهای اطراف دماوند «جابان (jâbân)» که همسایه غربی سربندان بوده و ساکنان آن نیز از نژاد کرمانج هستند کشت می شود و در واقع نام اصلی آن «تخمه جابانی» است؛ اما تطور زبانی صورت گرفته در این واژه و قلب مصوت «آ» (â) به «– و» (ô)، آن را به صورت «جابونی» درآورده و پس از آن با تبدیل همخوان «ج» (j) به «ژ» (ž) و «ب» (b) به «پ» (p) - به دلیل نزدیکی واجگاه- به صورت نادرست «ژاپنی» درآمده است.

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:16 توسط Sogol| |

 

دلم برایت تنگ است...!

خنده ام می گیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری

می گویی: دلم برایت تنگ است.

یا مرا به بازی گرفته ای

یا معنی واژه هایت را خوب نمی دانی...

دلتنگی ارزانی خودت. من دگر دلم را به خدا سپرده ام

*****

می ترسم

می ترسم که بازی تمام شود!

لحظه ی دیدار

دستانم را پنهان می کنم

مبادا بفهمی

همه چیزم را باخته ام!

*****

نمی دانم چـرا ؟!

این روزهـا

در جواب هـــركه از حالم می پرسـد

تا می گویـم: " خوبــــــــم "

چشمانم

خیس می شود!

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:1 توسط Sogol| |

سلام به همه اینم تبریک به مادرا و همسراتون راستی باقیش تو ادامه مطلبه!

مادر یعنی=عشق

مادر یعنی=زندگی

مادر یعنی=تلاطم امواج خروشان زندگی

مادر یعنی=نوازش

مادر یعنی=شمع

مادر یعنی=سکوت

مادر یعنی=پروانه

مادر یعنی=…

روزت مبارک

-----------------»»»»»»»


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:4 توسط Sogol| |

ای مهربانم

ای عزیزتراز جانم

ای فداکار

ای عشق واقعی

ای کسی که بهشت زیر پایت است

ای کسی که اسوه ات زهرای مرضیه است

هر چه گویمت کم است اما دستانت رامی بوسم و می گویم روزت مبارک!

ادامه عکس هادر ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:27 توسط Sogol| |

 

هرچه گویم عشق راشرح وبیان
چون به عشق آیم خجل باشم زآن
گرچه تفسیر زبان روشن است
لیک عشق بی زبان روشن تراست
چون قلم اندرنوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شتافت
عقل درشرمش چوخردرگل بخفت
شرح عشق عاشقی هم عشق گفت
نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:55 توسط Sogol| |

مشاغل عجیب و غریب دنیا كم نیستند. اما در میان همان مشاغل عجیب هم باید به چند مورد اشاره‌ای ویژه داشته باشیم كه اصولا روی تركیب «عجیب و غریب» را سفید كرده‌اند. آنچه در پی می‌آید نگاهی است به همین مشاغل.

 

محافظ پل‌های متحرک

 


فردی که باید هر شش ماه یک بار به طور رسمی پل‌های متحرک را بالا و پایین ببرد و مطمئن شود که آنها معیوب نیستند.

 

 

 

آدامس پاک‌کن
آدامس پاک‌کن‌ها باید با کمک دستگاه‌های مخصوص تولید‌بخار آدامس‌های چسبیده شده به پیاده‌روها، نیمکت‌های کنار خیابان‌ها و هر جایی دیگر که آنها چسبیده باشند، بکنند و محل آغشته شده را تمیز کنند.

 باقی ش تو ادامه است!


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:10 توسط Sogol| |

مارگارت پالرمو دختری که یک عروسک زنده است / عکس

تب جدید دختران زنده عروسکی در جهان داغ شده و هر روز می بینیم عکس هایی از دخترانی را که خود را کاملا شبیه عروسک های مشهور چون باربی می کنند.

مارگارت پالرمو نیز از زندگی عادی خود دور شده و یک زندگی عروسکی را برای خود انتخاب کرده است .

عکساتو ادامه مطلبه ببینیا؟؟؟؟!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:40 توسط Sogol| |

واقعاااااااااااااااا...؟

من که بارم نمیشه

توام همین طور پس برو تو ادامه مطلب راستی نظر یادت نره!

راستی عکساشم هست!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:30 توسط Sogol| |

سلام سلام بالاخره امروز آخریشودادم تموم شد تا خرداد!

حالا اینم آپمه :

بزرگترين سايت تفريح و سرگرمي ايرانيان |www.funshad.com

برین ادامه مطلب از دستتون میره ها!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط Sogol| |

تا حالا به نقطه های مشترکی که بین ما جون ها وجود داره فکر کردی...؟!
شاید یکی از بزرگترین وجه مشترک ماها با هم اینکه نه ما میتونیم راحت با توقع ها و خواسته های بزرگترها کنار بیایم و نه اونا پذروفتن خواسته ها و سلایق ما براشون آسونه. معمولا هم هیچ کدوم نمی تونیم هم دیگرو قانع کنیم.   راستی چرا اینجوریه...؟!
یعنی پدرومادرهای ما هم این مشکل رو با خانوادهاشون داشتن؟ یعنی ما هم در آینده از این دست مشکلات با بچه هامون خواهیم داشت؟  اینا سوال هایه که گاهی از خودم می پرسم. تو چی فکر می کنی...؟!

آقای رضااز مطلبتون ممنونم!

نظر من.....این که فک کنم چون اوناچند دهه از ما عقب ترن!

نوشته شده در 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:38 توسط Sogol| |

وااااااااااای سلام قلبم توی دهانم این(رضایا)یه فرد غیر قابل وصف و یه خواننده همیشه جاویدان درقلب منه!

باقیش توادامه مطلب!!!!!

نفسم بالا نمیاد خیلی قشنگن!


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:45 توسط Sogol| |

به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

  به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.
 
به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.
 
به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.
 
به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.
 
و به انسان گفتم عشق چیست؟
 
 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!
نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:20 توسط Sogol| |

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر بایاروفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادوکه چه بازی انگیخت
آه از آن مست که بامردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کارچه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که باخرمن مجنوندل افگار چه کرد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلومکه درپرده اسرارچه کرد
آنکه پُرنقش زداین دایره مینایی
کس ندانست که درگردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم دردل حافظ زد وسوخت
یاردیرینه ببیند که بایار چه کرد

عصبانییییم!

 

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:46 توسط Sogol| |

 

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…

آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…

دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!

آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

 

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.

زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.

دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…

***

حاج مرشد!

جانم آقا سید؟

آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…

سید انگار فکرش جای دیگری است…

حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:

حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

سبحان الله…

سید مکثی می‌کند.

بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.

- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.

زن، با تردید، راه می‌افتد.

حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…

زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…

دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:

حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…

سید؛ ولی مشتری بود!

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:

این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…

سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

***

چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.

مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:

آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…

آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!

این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

 

 

نوشته شده در 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:54 توسط Sogol| |

سلام خیلی نامردید!

بابا امتحانام شروع شده به خدا وقت ندارم!!!!!!بیام نت......اینقدر درس خوندم قیافم شبیه بچه مثبتا شده!به صورت کامل چت زدم!!!!

برنامم به این صورته:

سه روز در هفته از ساعت 4ونیم تا 7ونیم کلاس زبانم،از6صبح تا 3بعداز ظهر مدرسه هستم بعدشم که درس ومشق آخه کی بیام نت هان شما هم اصلا قدر ندونیدا یه نظر هم ندین! باشه؟وقت ندارم یه کافی بخورم(آخه چای دوس ندارم)

آخی خالی شدم ........بای بای بای بای بای....

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:2 توسط Sogol| |

سلام و الیک دستتون درد نکنه که برای مطلب قبلی اصلا پیام ندادین اما دلم براتون سوخت یه آپ جیدید گذاشتم تا بکیفید این آپ رو به کسی که دوسش دارم !!!!نه فکر بد نکنید!...........به شما تقدیم می کنم!

لطفابفرمایید ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:44 توسط Sogol| |

سلام سلام

بایه آپ خیلی نو وجدید اومدم تا مغز همتونو هک کنم خیلی کنجکاوی؟خیلی مزاحمت نمیشم می دونم دوس داری بدونی چیهپس می خوام بگم دوستون دارم باشه دلم برات سوخت برو تو ادامه مطلب !

نظر یادت نره.....


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:38 توسط Sogol| |

(اون وقت مامان بابا ها میگن اخلاق پچمون بد شده!!!)

(یکی اینجوری!)

(یکیم خل وچل)

(یکیم.....)

قربون خودمون بریم که حداقل

اینا رومون تاثیر نذاشتن!!!!!

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:12 توسط Sogol| |

سمش را ميگذاريم؛دوست مجازي اما آنسو يک آدم حقيقي نشسته . . . خصوصياتش را که نميتواند مخفي کند ...وقتي دلتنگي ها و آشفتگي هايش را مينويسد وقت ميگذارد برايمان، وقت ميگذاریم برايش . . . نگرانش ميشویم! دلتنگش ميشویم . . . وقتي درصحبت هايمان،به عنوانِ دوست ياد ميشود مطمئن ميشویم که حقيقي ست . . . هرچند کنارهم نباشيم هرچند صداي هم را هم نشنيده باشيم، من برايش سلامتي و شادي آرزو دارم هرکجا که باشد --- پس دوست من در دنياي مجازي !دوستت دارم..........

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط Sogol| |

 

شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی

تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم

پس ازِ یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی كه در تنهایی ام رویید

با حسرت جدا كردم                          

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم

گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها كردم

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشكی از جنس

غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم

نمی دانم چرا ؟

نمی دانم چرا ؟ شاید خطا كردم

و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی

نمی دانم كجا ، تا كی ، برای چه ،

نمی دانم چرا ؟

شاید به رسم و عادت پروانگی مان

باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم

 

 

نوشته شده در 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:8 توسط Sogol| |

میگفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد یه عمری خودمونو کشتیم شیرین ترین علف دنیا بشیم غافل از اینکه اصلا طرف بز نبود . . .
گاو بود به خوردن مقوا عادت کرده بود

 

از شما بابت ارسال مطالب ممنونم راستی شما ها که عضو وبم هستین مطلب بفرستید لطفا نظر یادتون نره

نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:59 توسط Sogol| |

دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:57 توسط Sogol| |

 

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:

 

شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

 

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.

 

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید....

که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

 

با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،

 

ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست

 

نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:55 توسط Sogol| |

 

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....
 

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

 

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

 

نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:52 توسط Sogol| |

 

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد...

سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

 نظر

نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:51 توسط Sogol| |

 

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

 برای دیدن عکس+ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:45 توسط Sogol| |

دیدن یه سوسك تو اتاق خواب مسئله خاصی نیست،
درواقع مسئله ازاونجا شروع میشه كه سوسكه ناپدید میشه!!!

 

نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:41 توسط Sogol| |

 

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

 

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

....

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

 

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

 

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!

 

معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !

 

نوشته شده در 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط Sogol| |


Power By: LoxBlog.Com