سوگل هستم !

 

 

عشق آلوچه نیست که بهش نمک بزنی،

 

دختر همسایه نیست که بهش چشمک بزنی،

 

غذا نیست که بهش ناخونک بزنی،

 

رفیق نیست که بهش کلک بزنی.

 

عشق مقدسه ، باید جلوش زانو بزنی

 

 

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:2 توسط Sogol| |

 


گاهی وقتی کسی از زندگیتان می رود

 

 

دارد به شما لطف می کند ،

 

 

او فضایی خالی بجا میگذارد

 

 

برای کسی که ؛

 

لیاقت آنجا بودن را داشته باشد.

 

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:53 توسط Sogol| |

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال

حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت می باشد

رابه تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت

را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شماعزیزان مسئلت مینماییم

(کلا عیدتون مبارک)

راستی من تا 13به در نیستم از نظر دادن لطفا پشیمون نشید

تا می تونیدنظر بدید خوب!!!!!!!!

بای بای

راستی الان تا می تونم براتون پست می ذارم

فراموشم نکنیدا (من یکی که عمرا فراموشتون کنم)

 

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:36 توسط Sogol| |

[عکس]

 

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط Sogol| |

در شاد کردن دل ها بکوش

از ناسپاسی ها مرنج؛

و در شاد کردن دل ها بکوش؛

که این روح توست، که با مهربانی آرام می گیرد ...


 

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:12 توسط Sogol| |

25 اسفند سالروز بمباران شیمیایی حلبچه توسط رژیم بعث عراق است.


صدام را اعدام نکنید!
او را به «حلبچه» ببرید
و بگذارید نفس‌های عمیق بکشد.
نفس‌هایی عمیق،
عمیق،
نفس‌هایی به عمقِ گورهای دسته‌جمعی کردستان...

صدام را اعدام نکنید!
او را به «شلمچه» بفرستید
و بگویید آن‌قدر گریه کند
تا نخل‌های سوخته‌ی خوزستان
دوباره سبز شوند...

صدام را اعدام نکنید!
او را به مادرانی بسپارید
که هنوز
با هر صدای زنگی گمان می‌کنند
فرزندانِ مفقودشان
به خانه برگشته‌اند...

 

نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:22 توسط Sogol| |

مولای من! آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامیدند. دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند. ای کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده، حلقه کنیزیت ات را بر گوشم افکنده بودند! کاش کامم را با نام تو بر می داشتند و حرز تو را همراهم می کردند.

نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:40 توسط Sogol| |

 

عکس عاشقانه

 

زن بودن را دوست دارم !

 

حتی در این دنیای مردانه….

 

هر چه باشد ؛

 

مردها نمی‌ توانند لباس زنانه بپوشند !

 

ولی‌….

 

ما می توانیم شلوار و لباس مردانه بپوشیم !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:19 توسط Sogol| |

هیتلر و چارلی تقریباً همسن بودند، .... هیتلر فقط چهار روز از چارلی کوچکتر بود!چارلی گفته: این سرنوشت ما دوتا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملاً برعکس میشد ...!تفاوت تنها یک کلاه بود!!! ...

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:59 توسط Sogol| |

موضوع انشا : خوش بختی …
به نام خدا
خوش بختی یعنی قلب پدر و مادرت بتپد …
پایان !!!

 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:30 توسط Sogol| |

چندان هم دور نیستی ؛

 فقط به اندازه ی یک نمیدانم از من فاصله گرفته ای !

آری ، “نمیدانم” کجایی ؟
.

.
.
92805447363616970445.jpg

 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:5 توسط Sogol| |

 

و چه ارام که باز منو تنهایی آغازی دیگر باز کردیم


و چه غمگین لحظه بستن چشمانم


و چه گنگ و بی مفهوم باز کردن چشمانم در اتاقی سفید


چه سودایی..و چه خوابی و چه لحظه تلخی


روپوش سفیدان که به بختو اقبال من حمله ور شدند


و دست چپی که توانایی گرفتن یقه انها را نداشت


و تنهایی که تکیه بر دیوار زده بود و با نگاهش دل گرمی میداد


و نگاه اشکاهای کسی که خطابش میکردم خواهر


رو به چشمانش با نگاهم گفتم چشمان خیس


بگذار خوب نگاهت کنم که دگر فردایی نیست


ارام ارام چشمانم رو به تاریکی رفتند اماده برای  خواب عمیق


نیم نگاهی می انداختم و خوابو ...و خوابو...و خواب


درد برایم بی مفهوم بود


اشکهایم از درد نبود


درد من اخر درد بی درمان نبود


وقتی که من در بستر درد بودم ان لحظه که وقت دیدار نبود


ولی در ان لحظه چیری بود برای من بالا تر از سر نوشت


چیری فراتر از بهشت


چیزی که همیشه به ان لبخند میزدم


چیزی که همیشه صدایش را میشنوم


و چیزی که همیشه حس میشود؟


آری تنهایی و تنهایی و تنهایی


بیاید کمی دیگران را حس کنیم


خزخز صدای مردی که نفسش بسته به یک پیچ است


صدای ضربان قلب کودکی که در بهشت زندگی میکند


صدای گریه مادری که روی سر فرزند خود زمزمه میکرد


یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ یا مَنْ یَجْعَلُ الشِّفاءَ فیما یَشاءُ


وای که چه  شبهایی


وای از روپوش سفیدان که ناله ذکر مادران را با صدای خنده میبردن


به سوال


صدایم قدرت پاسخ نداشت


یک نگاهم اشکی از هم زادانم می  ریخت و..


ونگاه دیگرم از خشمی پر


و من در انتظار..............

 

نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط Sogol| |

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:39 توسط Sogol| |

 دیشب خدارو دیدم...

 

 


 

 

گوشه ای آرام میگریست...

 

 

 

 

 

من هم کنارش رفتم و گریستم...

 

 

 

 

 

هر دو یک درد داشتیم ...

 

 

 

 

 

" آدم ها...."

 

 

 

عجب از آدمایی، که نشانه‌هایت را می‌بینند و انکارت می‌کند ...

و عجب از تو که انکارشان را میبینی و مهربانی میکنی

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:32 توسط Sogol| |


مهدی جان!

سوال ساده ای دارم از حضورت

من آیا زنده ام وقت ظهورت؟

اگر که آمده بودی ومن رفته بودم

اسیر ماه وسال وهفته بودم

دعایم کن تا دوباره جان بگیرم

 

بیایم در رکاب تو بمیرم!


نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:17 توسط Sogol| |

خــــدایـــــا؟
قــــســـمــــت را اگــــر دیـــدی
بگـــو به ما هــــــم ســری بـــزند ،
.
.
این روزهـــــا فقــــط
حکمـــــــت به سراغمــــان می آیــــد....!

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط Sogol| |

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:9 توسط Sogol| |

دلـــت کـه گـرفــت،

دیگر مـنـتِ زمیـــن را نــکـش!

راهِ آسمـان بـاز است...

پر بکش!

او همیشه آغوشش باز است،

نگفته تو را میخواند...

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط Sogol| |

یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره ،
عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره .
ازش می پرسند چرا اینکار را کردی
میگه: صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست. مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم . اینها را هم میشود خورد. . .
این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی (ره)

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:36 توسط Sogol| |

خواهرم ،


اگه به این روز اعتقاد نداری ،

 

 


گِله ای نیست.

همینطوری بگرد !!

 

نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:26 توسط Sogol| |

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:26 توسط Sogol| |

بابام گفت:عشق کشکه!!!منم جواب دادم زندگی هم اشه...بدون کشک بی مزه میشه!!! :-W (L)

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:8 توسط Sogol| |

باز باران امد ......

از هوا یا از دو چشمم!؟

نیک بنگر چه تفاوت دارد؟!  

Exis-عکس های تنهایی-70304.jpg

 

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:7 توسط Sogol| |

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:23 توسط Sogol| |

خـدایــا

می‌خواهم با تو تنها باشم،

میخواهم از همه چیز چشم بپوشم،

میخواهم جز تو محبوبی و معبودی نداشته باشم،

خوش دارم كه در زیر این آسمان سیاه كسی جز تو از من نداند،

كسی جز تو نیاز مرا نشنود.......

كسی جز تو مرگ مرا نبیند...........

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:17 توسط Sogol| |

گـــاهـی بــــایــد

فـــاتــحـه ی خــــاطـــره ای رو خـــونـد !!

وگــــرنـــه ..
هـــمون خــــاطـــــــره ..
فـــاتــحـه ی تـــــورو مـیخـــونــه ....!!!

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:12 توسط Sogol| |


Power By: LoxBlog.Com